قیمت: 100,000 تومان سالار ميل هاي ورزشي اش را يک سو نهاد و به سرععت حوله راروي نقاط عرق کرده سر وصورتش کشيد واز بالکن وارد پذيرايي شد.هما , مادرش با نگاهي گرم تا نشستن وقرار گرفتن سر سفره دنبالش کرد وسپس فنجان چاي را مقابلش نهاد وگفت:

_خوب سرت را خشک کن وگرنه سرما مي خوري.
سالار لقمه اي کره ومربا درست کرد ودر حال خوردن آن گفت:
_بادمجان بم آفت نداره عزيز!
هما چشم غره اي تحويلش داد وگفت:
_از صبح که بلند ميشي لفظ بد برميداري,همينه که دل توي دل آدم نمي مونه تا برگردي.
سالار با لبخند گفت:
_ناراحت نشو.شوخي کردم عزيز.تازه,حالا خوبه که از صبح تا بعداز ظهر ده دفعه به من تلفن مي کني واز بعداز ظهر تا شب هم پونزده دفعه.
هما پشت چشمي نازک کرد و با قيافه اي حق به جانب در حاليکه از عشق بچه هايش لبريز بود گفت:
_خبه تو هم.مگه توأم نگراني داري؟موهات ديگه داره سفيد مي شه .اگر زن گرفته بوديبچه هات مدرسه مي رفتند.
سالار گفت:
_قربون تو مادر چيز فهم.اينو به خودت بگو عزيز.يعني تقصيري هم نداري هميشه دلواپسيانگار ديگه عادت کردي.دلواپسي هم که سن وسال نمي شناسه.واسه شما هم که من هنوز بچه ام.به هواي پرسيدن حالم تلفن مي کني اونوقت نمي دونم وچه مي دونم و يادم رفت رو بهانه مي کني.