قیمت: 330,000 تومان روزی روزگاری پادشاهی بود که به مریضی سختی دچار شده و همه بدنش پر از جوش و لکه‌ های سفید شده بود هر طبیبی بالای سرش می‌آوردند نمی‌توانست او را معالجه کند حال پادشاه بیچاره روز به روز بدتر می‌شد تا اینکه یک روز حکیمی به آن شهر آمد حکیم در کارش استاد بود و فایده همه گیاهان و داروها را می‌دانست او چند روزی در آن شهر گشت و گذار کرد تا اینکه از زبان مردم شنید که پادشاه بیماری بدی دچار شده است و هیچ کس نمی‌تواند او را خوب کند حکیم قصه ما با شنیدن این خبر فوری جعبه داروهایش را برداشت و به قصر پادشاه رفت وقتی که به قصر رسید نگهبانان جلو او را گرفتند و پرسیدند چه کار داری حکیم گفت من پزشک هستم و شنیدم که پادشاه بیمار است من میتوانم او را خوب و سالم کنم بدون اینکه حتی یک قطره دارو شربت به او بدهمنگهبانتن‌که این را شنیدند ود ررا باز کردند............